سپهر پورشيرازيسپهر پورشيرازي، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

سپهره آسموني

سرماخوردگي طولاني

٩٢/٣/٩ ماماني هركاري ميكنم،سرماخوردگيت خوب نميشه،امروزرفته بوديم نمك آبرود از صبح تا حالا يه عالمه دستمال برايت مصرف كردم،خوب نميشوي. با دعوا خوابوندمت،دلم ميخواد يه عالمه بخوابي،تا منم يكم استراحت كنم،ولي ميدونم همين الانا بيدار ميشي و شيطنتو از سر ميگيري وقتي بيدار شدي منو يه عالمه زدي،به شكايته تشري كه بهت زده بودم ،اينقد منو زدي كه من تو جمع يهو عصباني شدم و زدم رو دستت. خلاصه روزاي تلخ وشيرينيو با هم داريم
9 خرداد 1392

يه طوطي كوچولو دارم تو خونم

طوطيه مني كوچولو ٩٢/٣/٨ سپهر كوچولو من تو الان خوابيدي،تو توي بغله من دست در دور گردنه من ميخوابي. الان ما دو ويلاي آقاي مددي هستيم،با خاله طاهره و بچه هاشو و مامان راضي و عمو فريد. ديشب هم مامانجون و باباجون ارشيا اومده بودن ويلا . تو طوطيه مني،و مرتب حرفاي هنرو تكرار ميكني،قربونه زبونه كوچولوت بشم.
8 خرداد 1392

جوجه اردكه من

٩٢/٣/٦ سپهر امروز برات جوجه اردك گرفتم،نميدونم چرا زياد دوسشون نداشتي. ٩٢/٣/٧ با جوجه اردكات دوست شذي،چهاردستو پا ميدويي دنبالشون. ديروز براي اولين بار قشنگ ميگفتي نميخوام،و درست اين كلمه رو به كار ميبردي.
6 خرداد 1392

دريا

٩٢/٣/٥ سپهر كوچولو امروز براي باره دوم اومديم دريا،تو با بابايي يه عالمه ماسه بازي كردي،بابا برات يه قلعه كوچولو درست كرد و تو يه عالمه بازي كردي،تو از ديدنه دريا خيلي تعجب كرده بودي. پسر كوچولو مامان تو هرچقدر بزرگتر و توانا تر ميشي،من از داشتنت خيلي خيلي خوشحال ميشم
5 خرداد 1392

پرنس ماماني

مادر جونم،مهربونم،تشنه بازي و خنده رقص،طوطيه من،عزيزه باهوشم،پسرك مرتبم،قربونه كمك كردن هاي كوچولوت تو خونه برم،آخه به من بگو من با اون زبون كوچولوت كه هم انگليسي حرف ميزنه ،هم فارسي چه كار كنم. دوست دارم.هيچ وقت فكر نميكردم تا اين حد دوست داشته باشم،عزيزم
4 خرداد 1392

قل ميخوره

٩٢/٣/١ پسركوچولوي من كه همه جوره به من نشون ميدي محتاج محبتي امروز با بابايي رفتيم مهدتيام براي رزرو اسمت ، بهم گفتن دير كردم،انگاري آب سرد ريختن رو سرم،دلم سوخت دلم ميخواست تو هم تو اون مهدكودك بري. نشد ديگه آقا كوچولوي من چند روز پيش من ذوق قل خوردن الينا رو كردم،و گفتم نگاه كنيد،قل ميخوره،و تو شروع كردي به خوردن ماشين ...
1 خرداد 1392

چشم های تو و نگراني هايش

٩٠/١/٣٠ تا يك هفته خاله گيلاسي پيش ما بود ٢ روزت نشده بود كه ما راهي بيمارستان لبافي نژاد شده بوديم. توبيمارستان كه بوديم،متخصص اطفال منو از ديده چشمات نگران كرده بودن،خيلي اضطراب كشيدم،خيلي،ولي خدا ره شكر چيزي نبود
30 فروردين 1390
1